خاطرات شیرین
تولد پرنسس
این عکس جوجوی منه وقتی که تازه بدنیااومده بود
عزیزم آذرماه سال 1387بود که فهمیدم خداتوروبهمون هدیه داده ازخوشحالی کم مونده بود پردرارم.اون موقع هاداداشی هشت سالش بود به خاطراین که نمیدونست مفهوم نه ماه انتظار چیه ؟منتظرشدم تاروز تولدش که نه بهمن بود این خبرخوبو بدم.عزیزم داداشی وقتی فهمید که داداشی شده خییییلی خوشحال شد.اینم بگم قربونش برم تونه ماه بارداری خیلی بهم کمک میکرد.آخه داداشی خیلی خیلی مهربونهمخصوصآکه باباجون هم کارش شلوغ بود وشبهادیرمیومد.
جوجوام روزچهارشنبه سوری بود که فهمیدیم تو عزیزدل دخترخانمی وخوشحالیمون صدبرابر شد
خانم دکترفرزد گفته بودندکه نی نی مون روز 20مردادماه چشمای قشنگشوبدنیاباز میکنه.
یه روزقبلش خاله جونیت بادخترش ودخترداییت که الان بهش آبجی فاطی میگی اززنجان اومدن خونمون.شب استرس زیادی داشتیم.شبش داداش جونت اومدوپیشم خوابیدیم.صبح زوداز خواب بیدارشدیم.نمازمونو خوندیم وازداداشی خداحافظی کردیم ورفتیم بیمارستان بهمن.بعدشم که مراسم بیهوشی وزایمانو....
بعدهم که چشاموبازکردم وتوعزیز دلمودیدم......
سوراخ کردن گوش
ببریم و گوشهاتو سوراخ کنیم وای که چه سخت بود.من وبابایی وعزیز که مامان مامانی بود رفتیم من که بیرون وایستادم چون طاقت گریه جوجومو نداشتم.باچه داستانی بود....دکترگفت که یک ماه باید این گوشواره هاتوگوش نی نی تون بمونه منم که یه جفت گوشواره کیتی ناناز برات خریده بودمو دلمون میخواست زودتر توگوشهات اونارو ببینیم.بعد27روزیه شب بابابایی اومدیمو اون گوشواره هارو دراوردیم ولی بابایی هر چی کرد نتونست گوشواره هاتو بندازه....ماشاا..توهم که بیدار شدی وخونه روگذاشتی رورت دخملم.